کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
روشنکروشنک، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

روزهای شیرین با تو بودن

پسر خوابالوی من

از روز 21 اردیبهشت تکون های خیلی کمی میخوردی. دیگه از اون تکونهای محکم و جانانه خبری نبود. هم شدت هم تعداشون کم بود . با این حال بهش فکر نکردم. فرداش هم همینجوری بودی. دیگه صبحها بیدارم نکردی. باز بهش فکر نکردم. تا روز سه شنبه که بعد صبحونه باز دیدم خبری نیست. به دکتر مسیج دادم و گفتم تعداد حرکاتت خیلییییییییییییی کم شده و شدتش هم خیلییییییییی کم . گفت برم بیمارستان. روز عید بود و بابا خونه بود. با هم رفتیم بیمارستان و اتاق زایمان. ازم ان اس تی گرفتن. خدا رو شکر ضربان قلبت خوب بود ولی حرکاتت کم بود . بهم ناهار دادن و نیم ساعت بعد دوباره ان اس تی گرفتن که این بار همون چند تا حرکت رو هم من نفهمیده بودم!!! به دکتر زنگ زدن و گفت مهم ضربانه که خد...
27 ارديبهشت 1393

شروع هفت ماهگی

عزیز دل مادر . امروز 25 هفته و 5 روزمه که میشه پایان شش ماه و وارد هفت ماه شدیم.  ورود به ماه جدیدت مصادف شده با تولد حضرت علی و روز پدر.  خیلی دوست داشتم امسال که سال اوله برای بابای یه کادوی خوب بگیرم.ولی نمیشد تنها برم از خونه بیرون . اخه امروز یه کم دردم زیاد بود.  عوضش از طرف خودمون دو تا یه نامه براش نوشتم و یهوووو هنر مند شدم و یه گل کوچیگ هم درست کردم بهش دادم که همشه براش بمونه و با دیدنشون یاد اولین سالی که پدر شده بود بیوفته .  درسته تو هنوز پا به این دنیا نذاشتی ولی همه ی دنیای من و بابات شدی.  روح زندگی رو به تن خسته ی زندگی ما دمیدی گل پسرم.  به خاطر بودن تو ما لقب مادر و پدر گرفتیم....
23 ارديبهشت 1393

تولد پسر خاله

سلامممممممممم امروز صبح ساعت 7 صبح پسر خاله ت پاشا به دنیا اومدددددددددددددددددددددددد عزیزم.  پاشا هم سن تو میشه و با هم ایشالله حسابی بازی میکنید و مدرسه میرید قربونت برم. از الان دارم کل کلتون رو که کدومتون درستون جلوتره رو تصور میکنم.  یه پسر خاله بزرک هم داری یاشار... اونم میشه رهبرتون تو شلوغ کاری فکرنکنم دیگه همه با هم جایی راهمون بدن.  به قول مامانجی خدا رحم کنه با سه تا پسر بچه هم سن و سال  اخه یاشار هم فقط 3 سال ازتون بزرگتره از وقتی عکسهای پاشا رو دیدم خیلی بی تاب تربرای دیدن روی گل تو شدم.  ولی تو به من کاری نداشته باش و به وقتش بیا قربونت برم.    ...
9 ارديبهشت 1393

من و قند

چند روزی بود که عطش شدید داشتم. خیلییی  هر چی اب میخوردم خوب نمیشد  یه دفعه گفتم ای وااااااااااااااااااااااااااااااای نکنه قندم بالا باشه صبح  بلند شدم و قندم رو گرفتم و دیدم ای داد بیداد 120 هستش و بالاتر از رنج نرمال زدم زیر گریه فدات شم که میفهمی وقتی من گریه میکنم.  صبحونه خوردم و دو ساعت بعد هم گرفتم شده بود 122 زنگ زدم دکتر گفت هنوز خدا زو شکر به مرحله ی خطرناک نرسیده و باید پرهیز کنم.  اخه عشقم من که چیز زیادی نمیخوردم  همینم نخورم تو چطوری وزن بگیری.  خلاصه امروز من یه عدد مامان مرتاض بودم و همش در حال گشنگی. چون هر چی داشتیم قندداشت.حالا چند روز مراعات کنم ببینم چی میشه خیلی...
4 ارديبهشت 1393

اولین دیدار بابایی

عشقمممممممممممممممممممم چند وقته که تکون هات رو قشنگ حس میکنم.. یه روز زیادو یه روز کم. امان از روزی که کم باشه. شهر رو به هم میریزمممممممممممم قربونت برم  وقتی داری  حسابی بپر بپر میکنی همین که بابای میاد دست میزاره که حس کنه میری تو سکوت مطلق. بابایی هم ناراحت میشه. انگار میفهمی که دست کس دیگه ای جز منه.  امروز صبح بعد صبحونه شروع کردی به تکون خوردن. انقدر واضح بود که از رو لباس مشخص بود. بابایی رو صدا کردم که بیادبببنه همین که اومد چنان  لگدی زدی که بابای از جاش پرید و کلی ذوق کرددددددددددددددددددددددددددددددددددد. اخه اولین بار بود یه نشونه از تو رو میدید عزیزم.  فدات بشم  من عاشقتیم. من و بابا عاشقت...
1 ارديبهشت 1393
1